ادامه فصل اول(3)

     فقط حیدر امیرالمومنین است

        

نجات  
رسول خدا(ص ) در ميان جمعى از ياران خود نشسته بود كه زنى سراسيمه و وحشت زده خود را به وى رسانيد و گفت : اى فرستاده خدا! به دادم برسيد، فرزندم از كف برفت . هر چه به او غذا مى خورانيم ، دهانش باز ماده و به هم نمى آيد و مدام خميازه مى كشد و بى اختيار غذا بيرون مى ريزد.
رسول خدا(ص ) برخاست . ما نيز همراه او روانه منزل آن زن شديم .
پيامبر خدا(ص ) وارد خانه شد و بر بالين بيمار نشست و فرمود:
اى دشمن خدا! از دوست خدا دور شو! كه من فرستاده خدايم .
شيطان از جوان كناره گرفت و شخص بيمار در صحت و نشاط برپا خاست .
او هم اكنون در سپاه ما و جزء لشكر ماست .
قال على (ع ):... فان محمدا بينا هو فى بعض اصحابه ادا هو بامراه .
فقالت : يا رسول الله (ص ) لن ابنى قد اشرف على حياض الموت كلما اتيته بطعام وقع عليه التثاوب ! فقام النبى و قمنا معه فلما اتيناه قال له : جانب يا عدو الله ولى الله فانا رسول الله (ص ). فجانبه الشيطان فقام صحيحا و هو معنا فى عسكرنا.(76)

غذاى آماده 
در حالى كه سه روز مى گذشت و ما غذايى براى خوردن نيافته بوديم . رسول خدا به منزل ما تشريف آورد و فرمود: على ! خوراكى نزد خود داريد؟
گفتم : به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش برگزيده است ، هم اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم .
پس رسول خدا(ص ) از دخترش خواست تا به ميان اتاق برود، شايد چيزى براى خوردن بيابد.
فاطمه گفت : من هم اينك از اتاق بيرون آمدم (خوراكى در آنجا وجود نداشت ). من گفتم : اگر رخصت دهيد من داخل اتاق شوم . فرمود: به اذن پروردگار داخل شو. همين كه وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن خرماى تازه نهاده شده بود. و ظرفى از غذا (تريد) نيز در كنار آن قرار داشت . (من جلو رفتم و) آن غذا را برداشته و نزد رسول خدا(ص ) آوردم . حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى ؟
گفتم : بله .
فرمود: او را برايم وصف كن .
گفتم : (همين قدر ديدم كه ) رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر گشت .
فرمود: اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزئين شده است .
سپس به خوردن آن غذا مشغول شديم تا سير شديم و هيچ از غذا كاسته نشد. تنها اثر انگشتان ما بود كه بر روى غذا باقى مى ماند.
قال على (ع ):... فان رسول الله (ص ) اتانى فى منزلى و لم يكن طعمنا منذ ثالثه ايام فقال : يا على ! هل عندك من شى ؟
فقلت : و الذى اكرمك بالكرامه و اصطفاك بالرساله ما طعمتت و زوجتى و ابناى منذ ثلاثه ايام . فقال النبى : يا فاطمه ! ادخلى البيت و انظرى هل تجدين شيئا؟ فقالت : خرجت الساعه فقلت : يا رسول الله (ص )! ادخله انا؟
فقال : ادخل باسم الله ، فدخلت غاذا انا بطبق موضوع عليه رطب من تمر و جفنه من تريد. فحملتها الى رسول الله (ص ) فقال : يا على ! رايت الرسول الذى حمل هذا الطعام ؟
فقلت : نعم ، فقال : صفه لى ، فقلت : من بين احمر و اخضر و اصفر.
فقال : تلك خطط جناح جبرئيل مكلله بالدر و الياقوت ، فاكلنا من التريد حتى شبعنا فما رئى الا خدش ايدينا و اصابعنا....(77)

بهتر از خدمتگزار 
... فاطمه محبوبترين كس نزد پدر بود. او در خانه من آنقدر با مشك آب كشيد كه بند مشك در سينه اش اثر گذاشت . آنقدر دستاس كرد كه دست او پينه بست . به قدرى خانه ار جارو كرد كه لباسهايش رنگ خاك گرفت و چندان هيزم زير ديگ روشن كرد كه جامه اش سياه شد. او از اين جهت در زحمت و مشقت بسيار بود.
روزى به او گفتم : اى كاش از پدرت خادمى درخواست مى نمودى تا اندكى در برداشتن بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟!
فاطمه نزد پدر رفت ديد جماعتى گرد او به صحبت نشسته اند. شرم مانع شد كه از وى چيزى بخواهد (بدون اظهار حاجت ) به خانه بازگشت .
پيغمبر دانست كه دخترش به منظور كارى نزد او آمده بود. بامداد ديگر به خانه ما آمد. آواز سلام او را شنيديم اما از آنجا كه بستر خواب هنوز پهن بود، از شرم خاموش مانديم و پاسخ نگفتيم . بار دو سلام كرد. و ما همچنان خاموش بوديم . باز سوم كه صداى او به سلام برخاست ، ترسيديم اگر پاسخ نگوييم باز گردد چون عادت او چنين بو كه سه بار سلام مى گفت و اگر رخصت ورود نمى يافت باز مى گشت من سلام او را پاسخ گفتم و از او خواستم كه به خانه در آيد. چيزى نگذشت كه حضرت بالاى سر ما نشست و آنگاه گفت : فاطمه ! ديروز از من چه مى خواستى ؟
من ترسيدم اگر پاسخ او را نگويم برخيزد و بازگردد... گفتم : اى فرستاده خدا... من به شما خواهم گفت . (داستان ديروز فاطمه چنين بود كه او از كار دشوار خانه رنج مى برد). مشكل آب و دستاس نان و رفت و روى خانه و... او را از پاى درآورده ، من به او گفتم تا نزد شما آيد و (در صورت امكان ) خدمتكارى از شما بخواهد، شايد اندكى از بار سنگين او كاسته گردد.
پيامبر خدا(ص ) فرمود: آيا به شما چيزى نياموزم كه از خدمتگزار بهتر باشد؟ سپس فرمود: هنگامى كه در بستر خواب رفتيد، سى و سه بار خدا را تسبيح و سى و سه بار حمد و سى و چهار بار تكبير بگوييد....
قال على (ع ): انها (فاطمه ) كانت عندى و كانت من احب اهله اليه و انها استقت بالقربه حتى اثر فى صدرها و طحنت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوقدت النار تحت القدر حتى تدخنت ثيابها فاصابها من ذلك ضرر شديد فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل ؟!
فاتت النبى فوجدت عنده حداثا فاستحيت فانصرفت فعلم النبى انها جاءت لحاجه فغدا علينا رسول الله و نحن فى لفاعنا فقال : السلام عليكم فسكتنا و استحيينا لمكاننا ثم قال : السلام عليكم فسكتنا ثم قال : السلام عليكم فخشينا ان لم نرد عليه ان ينصرف و قد كان يفعل ذلك يسلم ثلاثا فان اذن له و الا انصرف فقلت : و عليك السلام يا رسول الله ! ادخل فدخل و جلس عند رؤ وسنا فقال : يا فاطمه ما كانت حاجتك امس عند محمد فخشيت ان لم نحبه ان يقوم فاخرجت راسى فقلت : امال والله اخبرك يا رسول الله انها استقت بالقربه حتى اثرت فى صدرها و جرت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوفدت تحت القدر حتى تدخنت ثيابها. فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل ، فقال : افلا اعلمكا ما هو خير لكما من الخادم ؟ اذا اخذتما منامكما فسبحا ثلاثا و ثالثينو احمد ثالثا و كبرا اربعا و ثلاثين ....(78)

فرصت طلايى 
شيوه پيامبر خدا(ص ) چنين بود كه اگر از او درخواستى مى شد و حضرتش ‍ با آن موافق بود، پاسخ مثبت مى داد. چنانچه از آن خرسند نبود به سكوت مى گذراند و پاسخ منفى نمى داد.
يك روز كه در خدمت وى بوديم ، عربى صحرايى بر آن جناب وارد شد و تقاضايى كرد. حضرت ساكت شد و چيزى نگفت . مرد عرب درخواست خود را براى بار دوم تكرار كرد، باز حضرت خاموش ماند و پاسخى نداد. دفعه سوم مرد عرب تقاضا كرد و پيامبر سكوت كرد. (بر حاضران معلوم شد كه پيامبر خدا(ص ) اجابت خواهش او را صلاح نمى دانند). اما ناگهان گويا نظر پيامبر تغيير كرد و با چهره باز و روى گشاده فرمود:
هر حاجتى دارى ، بخواه (كه برآورده است ).
ما پيش خود گفتيم ، فرصت از اين بهتر نمى شود، اگر اين مرد عاقل و زيرك باشد، بايد از اين فرصت طلايى استفاده كند و از پيامبر خدا(ص ) ضمانت بهشت و سكونت هميشگى آن را درخواست كند.
اما او چنين نكرد بلكه به همين قانع شد كه بگويد: يك شتر با جهاز كامل و اندكى توشه راه به من دهيد.
حضرت پذيرفت و اعرابى ، حاجت روا بيرون شد، پس از رفتن او حضرت فرمود: چقدر فاصله است بين درخواست اين مرد و درخواستى كه آن پيرزن از حضرت موسى كرده بود؟ سپس به سخنان خود ادامه داد و گفت :
هنگامى كه حضرت موسى ماءموريت يافت كه قوم بنى اسرائيل را از دريا عبور دهد (و آنها را از ظلم و ستم فرعونيان برهاند و به سرزمين موعود برساند) حضرتش در پى اطاعت فرمان الهى ، قوم بنى اسرائيل را تا ساحل دريا به همراه خود برد، اما همين كه خواست آنها را از دريا عبور دهد متوجه شد كه اسبها از ورود به دريا خوددارى مى كنند و به عقب باز مى گردند. موسى از ديدن اين صحنه شگفت زده شد و از پروردگار خود پرسيد: خدايا چه شده است كه اسبها تمكين نمى كنند؟!
از جانب پروردگار به او پاسخ داده شد كه : تو هم اينك در كنار قبر يوسف صديق هستى بايد جنازه يوسف را نيز با خود حمل كنى .
اين فرمان در شرايطى صادر شد كه آثار قبر يوسف كاملاً محو گشته بود و هيچ نشانه اى كه بتوان با آن قبر يوسف را شناسايى كرد وجود نداشت .
در اينجا حضرت موسى با مشكل مواجه شد و از هر كه پرسيد اظهار بى اطلاعى كرد. تا اينكه به و گفتند: پيرزنى در اين حوالى سكونت دارد شايد او از محل دفن يوسف باخبر باشد فرمود او را حاضر كردند. حضرت موسى از پيرزن خواست تا قبر يوسف را به او نشان دهد. پيرزن پذيرفت اما آن را مشروط به شرطى كرد كه موسى وفاى با آن شرط را تضمين كند.
خواسته پيرزن اين بود كه : هم پايه موسى و در رتبه انبيا جايگاهى در بهشت داشته باشد موسى گفت : سكونت در بهشت تو را كافى است (اما درجه انبيا تقاضاى بزرگى است ) پيرزن نپذيرفت و سوگند ياد كرد كه جز به آنچه خواسته است ، خرسند نخواهد شد.
گفتگو ميان آنان بالا گرفت . تا اينكه وحى بر موسى نازل شد كه : پيشنهاد او را بپذيرد و به وى گفته شد كه پذيرش خواهش پيرزن از رتبه او نخواهد كاست .
موسى پذيرفت و به او وعده و تضمين داد. پيرزن هم محل قبر يوسف را نشان داد.
عن امير المومنين قال : كان النبى اذا سئل شيئا فاذا اراذ ان يفعله قال : نعم و اذا اراد ان لا يفعل سكت و كان لايقول لشى لا.
فاتاه اعرابى فساله فسكت ثم ساله فسكت ثم ساله فسكت . فقال : كهيئه المسترسل : ما شئت يا اعرابى ؟
فقلنا الان يسال الجنه فقال الاعرابى : اسالك ناقه و رحلها و زادا، قال : لك ذلك ، ثم قال : كم بين مساله الاعرابى و عجوز بنى اسرائيل ؟ ثم قال :
ان موسى لما امر ان يقطع البحر فانتهى اليه و ضربت (79) وجوه الدواب رجعت فقال موسى : يا رب ما لى ؟ قال : يا موسى انك عند قبر يوسف فاحمل عظامه و قد استوى القبر بالارض فسال موسى قومه : هل يدرى احد منكم اين هو؟ قالو عجوز لعلها تعلم ، فقال لها: هل تعلمين ؟ قالت : نعم ، قال : عدلينا عليه ، قالت : لا و الله حتى تعطينى ما اسالك ! قال : ذلك لك ، قالت : فانى اسالك ان اكون معك فى الدرجه التى تكون فى الجنه ، قال : سلى الجنه ، قالت : لا و الله الا ان اكون معك فحعل موسى يراود، فاوحى الله اليه ان اعطها ذلك فانها لا تنقصك . فاعطاها و دلته على القبر.(80)

پايان شوم 
عده اى از متفذان مكه ، پيامبر خدا(ص ) را استهزا مى كردند و او را در انظار ديگران سبك جلوه مى دادند. استهزا بر آن حضرت بسيار تلخ و ناگوار بود، بويژه از آن جهت ه به دعوتش زيان مى رسانيد و دلها را نسبت به اسلام سرد مى كرد. اما آن حضرت استقامت مى ورزيد و به دعوت خويش ادامه مى داد. آنچه در زير مى آيد بيان سرانجم شوم آنان و هلاكت عبرت انگيز اين انسانهاى فرومايه است كه از زبان اميرمومنان مى شنويم :
مسخره چى ها، وقتى كه از كار خود نتيجه اى نگرفتند، بر آن شدند تا نزد پيامبر خدا(ص ) بروند و با تهديد به قتل ، او را از ادامه كارش باز دارند. از اين رو نزد او رفتند و گفتند:
اى محمد! ما تا ظهر امروز تو را مهلت مى دهيم ، چنانچه از ادعاى خود بازگشتى ، و از ادامه كار دست برداشتى در امان هستى ، در غير اين صورت تو را خواهيم كشت .
پيامبر خدا(ص ) به منزل رفت و در به روى خود ببست و با بارى از غم و اندوه در انديشه فرو رفت (كه سرانجام كار او و اين مردم به كجا خواهد كشيد؟) در اين بين فرشته وحى به همراه اين آيه فرود آمد:
با صداى بلند آنچه را كه ماءمور گشته اى ، به مردم برسان و از گروه مشركان روى بگردان .(81)
پيغمبر از جبرئيل پرسيد: من با استهزا كنندگان و تهديدهاى ايشان چه كنم ؟!
جبرئيل گفت : ما خود آنها را به كيفر رسانديم !
پيغمبر: اما آنها هم اينك اينجا بودند....
جبرئيل : ديگر نيستند و طومار عمرشان براى هميشه درهم پيچيده ، تو با آزادى كامل به دعوت خويش ادامه بده .
عمده فروميگن پنج تن بودند كه همه در يك روز و هر كدام به شيوه اى خاص ، به هلاكت رسيدند:
وليد بن مغيره هنگام عبور از جايى با تير تراشيده اى برخورد كرد، تير رگ دستش را دريد و خون جارى شد. هر چه كردند، خون بند نيامد تا هلاك گرديد.
عاص بن وائل از پى حاجتى به مكانى رفت . در بين راه سنگى از زير پايش لغزيد و از بلندى (كوهى ) به زير سقوط كرد و تكه تكه شد.
اسود بن يغوث به استقبال پسرش كه از سفرى مى آمد، رفت (در بازگشت ) زير درختى سايه گرفته بود كه ، جبرئيل سرش را به درخت كوبيد، سرش تركيد و بمرد.
اسود از غلامش كمك مى خواست و به او مى گفت : اى غلام ! اين مرد را از من دور كن ! اما او مى گفت : من جز تو كسى را اينجا نمى بينم اين تو هستى كه سرت را به درخت مى كوبى !
ابن طلاطله از خانه خارج شد و دچار باد سام شد، در اثر وزش باد چونان جبشيان تغيير شكل داد، چون به خانه بازگشت ، كسانش وى را نشناختند. هر چه گفت من فلانى هستم ، باور نكردند و بر او خشم گرفتند و وى را كشتند.
اسود بن حارث به نفرين پيامبر دچار گشت و بينايى خود را از كف بداد. رسول خدا(ص ) بر او نفرين كرده بو تا چشمانش كور شود و به داغ فرزند مبتلا گردد، همان روز كه از خانه خارج شد، نفرين پيامبر در حق او گيرا شد و همچنان با كورى و خوارى بزيست تا به داغ فرزند نيز گرفتار شد.
از ابتلاى اسود چنين نيز روايت شده : ماهى شورى خورد و تشنه گرديد. آب خواست ، به او خوراندند اما عطشش فرو ننشست ، دگر باره آب خواست به وى نوشاندند و سيراب نشد و چندان آب خورد تا شكمش ‍ بتركيد و بمرد.
آخرين كلامى كه در لحظه مرگ از همه اين افراد شنيده شد، اين بود كه مى گفتند: خداى محمد مرا كشت .
قال على :... ذلك انهم كانوا بين يدى رسول الله (ص ) فقالوا له : يا محمد! نتظر بك الى الظهر فان رجعت عن قولك و الا قتلناك فدخل النبى فى منزله فاغلق عليه بابه مغتما لقولهم جبرئيل عن الله ساعته فقال له : يا محمد! السلام يقرا عليك السلام و هو يقول : اصرع بما تومر و اعرض عن المشركين ...
قال : يا جبرئيل كيف اصنع بالمستهزئين و ما اوعدونى ؟
قال له : انا كفنناك المستهزئين .
قال : يا جبرئيل كانوا الساعه بين يدى .
قال : قد كفيتهم .....
... فقتل الله خمستهم كل واحد منهم بغير قتله صاحبه فى يوم واحد. فاما الوليد بن المغيره ، فمر بنبل لرجل من خزاعه قد راشه و وشعه فى الطريق فاصابه شظيه منه فانقطع اكحله حتى ادماه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.
و اما العاص بن وائل فانه خرج فى حاجه له الى موضع فتدهده تحته حجر فسقط فتقطع قطعه قطعه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.
و اما الاسود بن عبد يغوث فانه خرج يستقبل البنه زمعه فاستظل بشجره فاتاه جبرئيل فاخذ راسه فنطح به الشجره فقال لغلامه : امنع عنى هذا، فقال : ما ارى احدا يصنع بك شيئا الا نفسك . فقتله و هو يقول : قتلنى رب محمد.
و اما الاسود بن المطلب ؛ فان النبى دعا عليه ان يعمى الله بصره و ان يثكله ولده ، فلما كان ذلك اليوم خرج حتى صار الى موضع فاتاه جبرئيل بورقه خبضرا فضرب بها وجهه فعمى بقى حتى اثكله الله عزوجل ولده .
و اما الحارث بن الطالاطله فانه خرج من بيته فى السموم فتحول جبشيا فرجع الى اهله فقال : انا الحارث ، فغضبوا عليه فقتلوه و هو يقول : قتلنى رب محمد.
و روى ان الاسود بن الحارث اكل حوتا مالحا فاتاه العطش فلم يزل يشرب الما حتى انشق بطنه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.(82)

ابراهيم فرزند رسول خدا(ص )  
1 ابراهيم كودك شيرخوار رسول خدا(ص ) (در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت )(83) به درود زندگى گفت و پدر را در عزاى خود به سوگ نشاند.
پيامبر خدا(ص ) از من خواست تا به كار غسل و تجهيز او پردازم و خود، او را در كفن پيچيد و حنوطش داد. سپس فرمود: على ! تو پيكر كودك را برگير، و به جانبت قبرستان ببر.
جنازه را (همراه عده اى ) به گورستان بقيع آوردم . حضرت ، بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود تا درون ور شوم . من در گودال قبر بودم و حضرت پيكر طفل را به دستم داد. در همين حال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد، (گويا طوفانى از مهر و شفقت در دلش بر پا گشت ) سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدن گرفت . از گريه او مسلمانان هم به گريه افتادند، زن و مرد مى گريستند. (عجيب بود كه ) صداى مردها بر زنها غلبه داشت . لحظاتى به همين منوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند تا اينكه حضرت از گريستن باز ايستاد و از مردم نيز خواست تا ساكت شوند.
سپس خطاب به كودكش فرمود: هر چند ديدگان اشك بار است دل از فراغت مى سوزد اما هرگز سخنى كه موجب خشم و غضب پروردگار گردد، نخواهيم گفت (اى ابراهيم ) ما، در سوگ تو نشسته ايم و از فقدان تا بسى اندوه بر دل داريم .
2 (سپس رسول گرامى متوجه شد كه يك برداشت غلط از رفتار او در اذهان حاضران پديد آمده است و اين برداشت از آنجا ناشى شده بود كه حضرت در مراسم خاكسپارى فرزندش ، آداب مربوط به قبر و گشودن بندهاى كفن و چيدن احد را به على واگذار مى نمايد و خود شخصاً در اين كارها شركت نمى جويد)... تصور مردم چنين بود كه انجام دادن اين امور، لابد براى پدر فرزند مرده ، حرام است و گرنه دليلى نداشت كه پيغمبر انجام دادن اين امور را از ديگرى بخواهد.
پيغمبر خدا همانجا براى از ميان برداشتن اين توهم فرمود:
اى مردم بر شما حرام نيست كه در قبور فرزندانتان داخل شويد، اين كار منع نشده است ، بلكه نگرانى من از اين جهت است كه پدر، به هنگام گشودن بندهاى كفن و مواجه شدن با چهره فرزند، او وسوسه شيطان در امان نباشد. بيم آن دارم كه مبادا به جزع افتد و اجرش ضايع گردد.
1 عن على قال : لما مات ابراهيم بن رسول الله (ص ) امرنى فغسلته و كفنه رسول الله (ص ) و حمطه و قال لى : احمله يا على ! فحملته حتى جئت به الى البقيع . فصلى عليه ، ثم اتى القبر فقال لى : انزل يا على ! فنزلت و دلاه على رسول الله (ص ) فلما راه منصبا بكى فبكى المسلمون لبكائه حتى ارتفعت اصوات الرجال على اصوات النسا فنهاهم رسول الله (ص ) اشد النهى و قال : تدمع العين و يحزن القلب و لانقول ما يسخط الرب و انا بك لمصابون و انا عليك لمحزونون .(84)
2... فقال الناس : انه لاينبغى لاحد ان ينزل فى قبر ولده اذ لم يفعل رسول الله (ص ) فقال لهم رسول الله (ص ): يا ايها الناس انه ليس عليكم بحرام ان تنزلوا فى قبور اولادكم و لكنى لست آمن اذا حل احدكم الكفن عن ولده ان يلعب به الشيطان فيدخله عند ذلك من الجزع ما يحبط اجره ....(85)

با راستگويان 
... وقتى اين آيه شريفه نازل شد:
اى گروه مومنان ، تقوا پيشه كنيد و پيوسته با راستگويان باشيد(86)
سلمان گفت : اى فرستاده خدا! مقصود از راستگويان چه كسانى هستند، آيا اين دستور مربوط به همه مومنان است يا شامل برخى از ايشان است ؟
رسول خدا(ص ) فرمود: اما مقصود از مومنان در آيه شريفه ، عموم مردم است . همه آنان ماءمورند كه با صادقان و راستگويان همراه باشند.
و اما خود صادقان و راستگويان عده خاصى هستند كه سمت پيشوايى و راهنماى دارند و مردم ملزم به پيروى و پيوستن به آنها هستند. نخستين فرد اين گروه على بن ابى طالب و سپس جانشينان او (ائمه اطهار) تا روز واپسين خواهند بود.
قال على (ع ):... ان الله جل اسمه انزل (يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين ) فقال سلمان : يا رسول الله (ص )! اعمع ام خاصه ؟
فقال : اما الماءمورون فعغمع لان جماعه المومنين امروا بذلك و اما الصادقون فخاصه ، على بن ابى طالب و اوصيائى من بعده الى يوم القيامه ....(87)

آيه تطهير 
... آن روز كه اين آيه نازل شد:
خدا مى خواهد فقط آلودگى را از شما خاندان (پيامبر) بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.(88)
رسول خدا(ص ) من و فاطمه و حسن و حسين را در ميان عبايى جمع كرده بود و آنها را گرد خو نشانده بود. در آن جمع جز اين پنج تن ، احدى حضور نداشت . رسول گرامى همانجا دست به نيايش برداشت و گفت :
پروردگارا! عزيزان من و خويشان و نزديكان منند، پس آنان را زا هر رجس ‍ و پليدى دور گردان و آنان را در نهايت پاكى و طهارت قرار ده .
ام سلمه (همسر رسول خدا(ص ) كه حاضر بود و مى شنيد، نزدى آمد ) از حضرت پرسيد: آيا من هم جزو اين جمع هستم ؟
حضرت فرمود: تو بر خير و نيكى هستى ، اما آيه شريفه مشمول تو نيست ، بلكه فقط من و برادرم على و فاطمه و حسن و حسين ، مصداق آيه هستيم و جز ما نه فرزند ديگر كه از نسل حسين زاده شوند در شمار اهل البيت خواهند بود.
قال على (ع ):... اتعلمون ان الله تبارك و تعالى انزل فى كتابه (انما يديد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطيهرا) فجمعنى رسول الله (ص ) و فاطمه و الحسن و الحسين فى كسا و قال : اللهم هولاء احبتى و عترتى و حامتى و اهل بيتى فاذهب عنهم الجس و طهرهم تطهيرا فقالت ام سلمه : و انا؟ فقال : انك الى خير و انما انزلت فى و فى اخى على و ابنتى فاطمه و ابنى الحسن و الحسين صلوا الله عليهم خاصه ليس معنا غيرنا و فى تسعه من ولد الحسين من بعدى ....(89)
كلام جبرئيل 
رسول خدا(ص ) فرمود: در شب معراج هنگامى كه مرا به آسمان مى بردند، به هر جا مى رسيدم دسته هايى از فرشتگان با اظهار شادى و شادمانى به ديدارم مى آمدند. تا اينكه به جايى رسيدم كه جبرئيل به همراه جمعى از فرشتگان به استقبالم آمدند. آن روز جبرئيل سخنى (كه شنيدنى است ) گفت :
اگر امت تو بر دوستى و مهر على اجتماع مى كردند، خداوند متعال آتش ‍ جهنم را نمى آفريد....
عن على : قال لى رسول الله (ص ) يا على ! انه لما اسرى بى الى السما تلقتنى الملائكه بالبشارات فى كل سما حتى لقينى جبرئيل فى محفل من الملائكه فقال : لو اجتمعت امتك على حب على ما خلق الله عزوجل النار....(90)
مقام سلمان 
... روزى بر رسول خدا(ص ) وارد شدم . ديدم (پيش از من ) سلمان شرفياب است و در برابر آن حضرت نشسته است . در اين بين مرد عربى از در وارد شد (و يك سر به جانب سلمان رفت و با كمال گستاخى ) او را از جايش كنار زد و خود بر جاى او نشست !
پيامبر خدا(ص ) چنان برآشفت و خشمگين گشت كه چشمانش سرخ شد و عرق در پيشانى مباركش ظاهر گشت . پس به آن گستاخ فرمود: اى مرد صحرايى ! آيا كسى را پس مى زنى كه خدايش در آسمان او را دوست مى دارد و رسولش در زمين بدو مهر مى ورزد؟!
اى اعرابى ! آيا بر كسى جسارت مى كنى كه جبرئيل هميشه برايش حامل سلام بوده است ؟ نشد كه جبرئيل نزد من آيد و بر سلمان درود نفرستد.
اى مرد! سلمان از من است ، هر كه بر او ستم كند بر من ستم كرده و هر كه او را بيازارد مرا آزرده است . كسى كه اتو را از خود براند، از من فاصله گرفته و هر كه به او نزديك شود به من نزديك گشته است .
اى اعرابى ! نبايد با سلمان رفتارى خشونت آميز داشته باش ، خداى متعال از من خواسته است تا علم منايا (اجلها) و بلايا (حوادث و پيشامدها) و انساب (نسبها) و فصل الخطاب (روشن بينى و حكمت ) را به او بياموزم .
مرد عرب (كه از اين همه تجليل شگفت زده شده بود) گفت : اى فرستاده خدا، من گمان نمى كردم كه مقام و موقعيت سلمان به اينجا رسيده باشد! مگر نه اين است كه او مسلمانى است كه پيشتر بر كيش مجوسان بوده است ؟!
حضرت فرمود: من از جانب پروردگار براى تو سخن مى گويم و تو ياوه مى بافى ؟ سلمان هرگز مجوسى نبوده . او در باطن موحد بوده و در ظاهر تظاهر به شرك مى كرده است ....
قال على (ع ): لقد حضرت رسول الله (ص ) و سلمان بين يديه ، فدخل اعراب فنحاه عن مكانه و جلس فيه ، فغضب رسول الله (ص ) حتى در العرق بين عينيه و احمرتا عيناه ثم قال : يا اعرابى ! اتنحى رجلا يحبه الله تبارك و تعالى فى السما و يحبه رسوله فى الارض ؟
يا اعرابى ! اتنحى رجلا ما حضرنى جبرئيل الا امرنى عن ربى عزوجل ان اقرئه السلام . يا اعرابى ! ان سلمان منى من جفاه فقد جفانى و من آذاه فقد آذانى و من باعده فقد باعدنى و من قربه فقد قربنى .
يا اعرابى ! لا تغلظن فى سلمان فان الله تبارك و تعالى قد امرنى ان اطلعه على علم المنايا و البلايا و الانساب و فصل الخطاب .
فقال الاعرابى : يا رسول الله (ص )! ما ظننت ان يبلغ من فعل سلمان ما ذكرت ! اليس كان مجوسيا ثم اسلم ؟
فقال النبى يا اعرابى ! اخاطبك عن ربى و تقاولنى ؟ ان سلمان ما كان مجوسيا و لكنه كان مظهرا للشرك مبطنا للايمان ....(91)

بهترين نيكيها 
بين من و عباس و عمر بحث و گفتگويى مطرح بود. موضوع مورد بحث يافتن پاسخ صحيح براى اين پرسش بود كه بهترين نيكيها كدام است ؟
من مى گفتم : بهترين خوبيها آن است كه در پرده و نهان از همه انجام گيرد.
عباس مى گفت : بهترين خوبيها آن است كه كار خوب در چشم صاحبش ‍ كوچك بيايد و از آفت عجب محفوظ بماند.
عمر عقيده داشت : بهترين صفت در ميان خوبيها آن است با سرعت و شتاب صورت بگيرد.
در اين بين رسول خدا(ص ) بر ما وارد شد و فرمود: در چه بابى گفتگو مى كنيد؟
موضوع مورد بحث ، و پاسخهاى داده شده را به اطلاع آن حضرت رسانيدم . حضرت فرمود: در ميان خوبيها، آنكه از همه بهتر است آن است كه هر سه صفت را دارا باشد يعنى هم پنهانى و دور از انظار، و هم كوچك در ديد عامل و برهنه از عجب و هم با سرعت و شتاب تحقق پذيرد.
قال على (ع ): كنت انا و العباس و عمر نتذاكر المعرف فقلت انا: خير المعروف ستره و قال العباس : خيره تصغيره و قال عمر خيره تعجيله .
فخرج علينا رسول الله (ص ) فقال : فيم انتم ؟ فذكرنا له . فقال : خيره ان يكون هذا كله فيه .(92)

گستاخى  
روزى از كنار ابن صهاك مى گذشتم ، شنيدم كه گفت :
مثل محمد در ميان دودمانش ، مثل نخلى است كه در زباله دانها به بار نشسته باشد!.
من نزد رسول خدا(ص ) آمدم و سخن او را نقل كردم . پيامبر خدا(ص ) از شنيدن اين سخن چنان برآشفت و خشمگين گشت كه بى درنگ برخاست و به مسجد رفت و بر فراز منبر نشست .
ياران آن حضرت كه پيامبر خدا(ص ) را در چنان حال ديدند (ترسيدند و گمان كردند كه دشمن به مدينه يورش آورده است ، اين بود كه به سرعت خود را آماده كردند و) با پوشيدن لباس رزم و حمايل شمشير به مسجد آمدند.
پيامبر خدا(ص ) (بر فراز منبر مردم سرا پا گوش و نگران كه اينك رسول گرامى چه خواهد گفت و از چه حادثه مهمى خبر خواهد داد؟ چيزى نگذشت كه پيامبر خدا(ص ) به سخن آمد و) فرمود:
چگونه فكر مى كنند، آنان كه اهل بيت مرا سرزنش مى كنند، حال آنكه (بارها و بارها)، در مدح و مناقب آنها از من سخنها شنيده اند؟.
آنچه در وصف آنان گفته ام همه ويژگيهاى است كه خداوند بزرگ به آنان ارزانى داشته است : فضل و برترى على نزد خدا، افتخار پيشى گرفتن او در اسلام ، عزت و كرامت و جانفشانيهاى او در راه خدا، منزلت (بزرگ ) او در نزد من كه همچون هارون نسبت به موسى است جز اينكه رشته نبوت پس ‍ از من بريده است همه و همه از همين ويژگيهاست
. سپس افزود:
سخن آن (گستاخ ) كه گفته است :
مثل محمد در ميان دودمانش چون نخلى است كه در خاكروبه ها به بار نشسته ! به من رسيده است : آگاه باشيد: آنگاه كه خداى سبحان آفرينش ‍ مخلوقاتش را آغاز كرد، آنان را به دو تيره بزرگ تقسيم كرد. و نور مرا در ميان دسته اى كه از بهترين مردمان و برترين قبايل بودند قرار داد. سپس همين دسته را نيز به دودمان كوچكترى تقسيم كرد، و از آن ميان بهترين دودمان را برگزيد و آفرينش مرا در ميان آنان قرار داد و آنگاه اهل بيت و عترت من و دختر و پسران و برادرم على را از ميان همين شاخه برگزيده آفريد....

قال على :... انى مررت باصهاكى يوما فقال لى : ما مثل محمد فى اهل بيته الا كمثل نخله نيتت فى كناسه !
فاتيت رسول الله (ص ) فذكرت له ذلك فغضب رسول الله (ص ) غضبا شديدا و قام مغبضبا و صعد المنبر ففزعت الانصار و لبسوا السلاح لما راوا من غضبه ثم قال :
ما بال اقوام يعيرون اهل بيتى ؟ قد سمعونى اقول فى فضلهم ما قلت و خصصتهم بما خصهم الله به و فضل على عند الله و كرامته و سبقه الى الاسلام و بلاءه و انه منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى .
بلغنى قول من زعم ان مثلى فى اهل بيتى كمثل نخله نبتت فى كناسه الا ان الله سبحانه و تعالى خلق خلقه و فرقهم فرقتين فجعلنى فى خيرها شعبا و خيرها قبيله ثم جعلها بيوتا فجعلنى من خيرها بيتا حتى حصلت فى اهل بيتى و عترتى و فى بنتى و ابناى و اخى على بن ابى طالب ...
.(93)

محبوب خدا 
يك روز كه به آب نياز داشتم ، به قصد تطهير به منزل آمدم . هر چه صدا كردم : حسن ! حسين ! فضه ! هيچكس جوابم نداد. (دريافتم كسى در منزل نيست ) ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه مرا به نام مى خواند: اباالحسن ! عمو زاده پيامبر! من سر برگرداندم اما چيزى نديدم . يك مرتبه متوجه شدم سطلى از طلا مملو از آب زلال به دست دارم كه حوله اى نيز بر آن آويخته شده است !
نخست حوله را برداشته بر دوش راستم گذاشتم و سپس دستى بر آن رساندم كه ناگهان آب در دستانم جارى شد و از آن وضوى كاملى ساختم . و همين كه نياز به آب برطرف گشت سطل نيز ناپديد گشت و من فهميدم چه كسى آن را پس گرفت !
شگفتا كه آب در نرمى همانند كرده و در طعم و شيرينى همچون عسل و در خوش بويى بسان مشك بود!
در اينجا رسول خدا(ص ) تبسمى فرمود و آن حضرت را در آغوش كشيد و ميان ديدگانش را بوسيد. آنگاه فرمود:
اباالحسن ! مژده باد بر تو، آن سطل و آب و حوله كه ديدى همه از بهشت و فردوس برين بود... در شگفتم از مردمى كه مرا به خاطر محبت و علاقه اى كه به تو دارم سرزنش كنند در حالى كه خداى متعال و فرشتگان او بر فراز آسمان تو را دوست دارند.
قال على (ع ): شككت اننى على غير طهر، فاتيت منزل فاطمه فناديت يا حسن ! يا حسين ! يا فضه ! فلم يجبنى احد، فاذا بهاتف يهتف من ورائى و هو ينادى يا اباالحسن ! يا ابن عم النبى ! التفت .
فالتفت غاذا انا يسطل من ذهب و فيه ما و عليه منديل فاخذت المنديل فوضعته على منكبى الايمن و اومات الى الما فاذا الما يفيض على كفى فتطهرت و اسبغت الطهر و لقد وجدته فى لين الزبد و طعم الشهد و رائحه المسك ثم البفت و لا ادرى من اخذه .
فتبسم النبى فى وجهه و ضمه الى صدره قبل ما بين عينيه ، ثم قال : يا اباالحسن ! الا ابشرك ! ان السطل من الجنه و الما و المنديل من الفردوس ‍ الاعلى ... افيلومنى الناس على حبك و الله تعالى و ملائكه يحبونك من فوق السماء!.(94)

رحمت الهى  
پيامبر خدا(ص ) در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از اصحاب گرد او حلقه زده بودند. در اين حال من وارد مسجر شدم . تا نگاه رسول خدا(ص ) به من افتاد، چهره اش شكفته گشت و تبسم بر لبهايش نقش بست ؛ طورى كه برق سفيدى دندانهايش را ديدم . سپس فرمود:
على نزد من بيا... على نزديكتر بيا!
و پيوسته از من مى خواست تا هر چه بيشتر به او نزديك شوم . من هم آنقدر پيش رفتم كه زانوهايم به زانوهاى مبارك او چسبيد. سپس رو به ياران خود كرد و فرمود:
اى گروه اصحاب ! با آمدن برادرم على بن ابى طالب ، لطف و رحمت الهى شامل حال شما گشته است ، على از من است و من از على ام جان او جان من و سرشت او از سرشت من است . او برادر من و وصى و جانشين من در حيات و ممات است هر كس از او اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كه با او همراهى و همدلى نمايد با من چنان كرده و هر كس با او به مخالفت پردازد با من مخالفت كرده است .
قال على (ع ): دخلت على رسول الله (ص ) فى مسجد قبا و معه نفر من اصحابه فلما بصر بى تهلل وجهه و تبسم حتى نظرت الى بياض اسنانه تبرق . ثم قال : الى يا على الى يا على ، فما زال يدنينى حتى الصق فخذى بفخذه ، ثم اقبل على اصحابه فقال : معاشر اصحابى اقبلت اليكم الرحمه باقبال على بن ابى طالب اخى اليكم ، معاشر اصحابى ! ان عليا منى و انا من على روحه من روحى و طينته من طينتى و هو اخى و وصيى و خليفتى على امتى فى حياتى و بعد موتى ، من اطاعه اطاعنى و من وافقه وافقنى و من خالفه خالفنى .(95)
سوگند بيهوده 
برخى از ياران رسول خدا(ص ) (به گمان اينكه لازمه پرواپيشگى اين است كه خود را از مواهب الهى محروم سازند و آنچه زا خداى متعال روا داشته بر خود ممنوع كنند) بر آن شدند تا از همسران خود دورى گزينند و روزها را به روزه شام كنند و شبها را با عبادت خدا به صبح آرند.
پيامبر خدا(ص ) توسط همسرش ام سلمه از تصميم آنان آگاه گشت . پس (بى درنگ ) نزد آنان رفت و فرمود:
(شنيده ام ) به زنانتان رغبت نشان نمى دهيد؟! اما من چنين نيستم ، بلكه نزد زنان خود مى روم و در روز غذا مى خورم و هنگام شب به بستر خواب مى روم . اين روش من است ، هر كس از راه و روش من سر باز زند از من نيست .
گفتار رسول خدا(ص ) كه پايان گرفت ، جبرئيل اين آيات را فرود آورد:
اى اهل ايمان ! چيزهاى پاكيزه را كه خدا براى شما حلال نموده است بر خود حرام مكنيد و از ستم دور كنيد كه خدا ستمكاران ار دوست ندارد و از هر چيز حلال و پاكيزه اى كه خدا روزى شما كرده است بهره گيريد و از خدايى كه به او گرويده ايد پروا پيشه كنيد.(96)
گفتند: اى فرستاده خدا! ما سوگند ياد كرده ايم كه با خداى خويش پيمان بسته ايم كه چنين كنيم .
آيه بعد در پاسخ آنان نازل شد:
خداوند، سوگندهاى بيهوده شما را مواخذه نخواهد كرد. و ليكن بر آن قسمى كه از روى عقيده قلبى ياد كنيد بازخواست خواهد نمود كه در اين صورت كفاره شكستن قسم ، اطعام ده فقير از خوراكى متوسط كه براى خود تهيه مى بينيد، و يا پوشاندن آنهاست و يا آزادى برده اى در راه خدا. و كسى كه توناى انجام دادن اين كارها را ندارد، بايد سه روز روزه بگيرد....
عن على قال : ان جماعه من الصحابه كانوا حرموا على انفسهم النسا و الافطار بالنهار و النوم بالليل ، فاخبرت ام سلمه رسول الله (ص ) فخرج الى اصحابه فقال :
اترغبون عن النسا؟ انى اتى النسا و اكل بالنهار و انام بالليل فمن رغب عن سنتى فليس منى .
و انزل الله (يا ايها الذين آمنوا لاتحرموا طيبات ما احل الله لكم ...)
فقالوا: يا رسول الله (ص ) انا قد حلفنا على ذلك ، فانزل الله : (لايواخذكم الله باللغو فى ايمانكم ... ذلك كفاره ايمانكم اذا حلفتم و احفضوا ايمانكم ).(97)

غفلت  
خنده پيامبر خدا(ص ) خدا از حد تبسم تجاوز نمى كرد (و از قهقهه نهى مى نمود).
روزى با شمارى از جوانان انصار كه گرد هم به گفتگو نشسته بودند (و با پيش كشيدن سخنان بيهوده ) قاه قاه مى خنديدند، برخورد كرد (همانجا از آن همه غفلت برآشفت و) فرمود: ساكت باشيد چه خبر است ؟
هر كس كه آرزوهاى طول و دراز، او را فريفته ساخته و دستش را از كارهاى خير كوتاه كرده است ، بايد به گورستان رود و از گذرگاه مرگ و جهان آخرت ، پند و عبرت بگيرد. هميشه به ياد مرگ باشيد. كه مرگ ويران كننده لذتهاست .
قال على :... كان ضحك النبى التبسم ، فاجتاز ذات يوم بفتيه من الانصار و اذا هم يتحدثون و يضحكون مل افواههم ، فقال : مه يا هولاء من غره منكم امله و قصر به فى الخير عمله فايطلع القبور و اليعتبر بانشور و اذكر الموت ؛ فانه هادم اللذات .(98)
اشك مهر 
يك روز كه رسول خدا نشسته بود و ما نيز گرداگرد او حلقه زده بوديم ، ناگهان پيكى از سوى يكه از دختران (99) آن حضرت رسيد و سراسيمه و پريشان پيغام بانوى خود را چنين به عرض رسانيد:
اى رسول خدا! فرزندم در حال احتضار است اگر مايليد بر بالين او حاضر شويد.
رسول خدا(ص ) به قاصد فرمود: نزد دخترم باز گرد و به او بگو: همه چيز به دست خداست خداى متعال خو عطا كرده و خود مى ستاند. سپس ‍ اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:
همگان شربت مرگ را خواهيد چشيد. در روز واپسين ، پاداش اعمال خود را به طور كامل دريافت مى كنيد، پس خوشبخت كسى است كه خود را از آتش دوزخ برهاند و به بهشت جاويد راه يابد. بدانيد زندگانى دنيا جز متاعى فريبنده نيست .(100)
ديرى نپاييد كه قاصد بازگشت و گفت : بانويم بر آمدن شما اصرار دارد و گفته است كه حضور شما مايه آرامش من است .
اين بار رسول خدا(ص ) برخاست و ما نيز در پى او روان شديم . لحظاتى بعد كنار پيكر نيمه جانى قرار گرفتيم كه نفسهاى آخر را فرو مى داد. رسول خدا(ص ) نزديك كودك رفت . طفلك از شدت التهاب اضطراب ، چون مشكى فرسوده شده بود. وضع رقت بار كودك حضرت را به گريه انداخت . (شايد گريه آن حضرت براى كسانى دور از انتظار بود، از اين رو) گفتيم :
يا رسول الله (ص )! شما خود گريه مى كنيد و ما را از گريستن باز مى داريد؟ فرمود: من شما را از گريستن نهى نكرده ام ، بلكه از نوحه گرى و شيون و فغان باز داشته ام . اين اشكى كه بر گونه ها مى غلتد از سر مهر و شفقت است كه خداوند متعال در دلهاى بندگان نيك خود نهاده است .
قال على بن ابى طالب : بينما رسول الله (ص ) جالس و نحن حوله اذ ارسلت ابنه له تقول : ان ابنى فى السوق فان رايت ان تاتينى ، فقال رسول الله (ص ) للرسول : انطلق اليها فاعلمها ان لله تعالى ما اعطى و ما اخذ (كل نفس ذائقه الموت و انما توفون اجوركم يوم القيامه فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز ما الحياه الدنيا الا متاع الغرور).
ثم ردت القول فقالت : هو اطيب لنفسى ان تاتينى .
فاقبل رسول الله (ص ) و نحن معه فانتهى الى الصبى و ان نفسه ليقعقع بين جنبيه كانها فى شن فبكى رسول الله (ص ) و انتحب . فقلنا: يا رسول الله (ص )! بتكى و تنهانا عن البكا؟!
فقال : لم انهكم عن البكا و لكن نهيتكم عن النوح و انما هذه رحمه يجهلها الله فى قلب من يشا من خلقه و يرحم الله من يشا و انما يرحم الله من عباده الرحما.(101)

دست با بركت  
رسول خدا(ص ) از من خواست كه دست خود را بر پستان گوسفندى كه از شير خشك شده بود، بكشم (تا بدان وسيله شير در پستان حيوان توليد گردد).
به او گفتم : اى فرستاده خدا! شما چنين كنيد كه اين كار از شما سزاوارتر است .
فرمود: يا على ! كار تو كار من است .
پس من دست بر پستان آن حيوان كشيدم كه ناگاه شير در رگهاى پستان گوسفند جوشيدن گرفت (و آماده دوشيدن شد) قدرى از شير آن دوشيدم و حضرت ميل فرمودند. در اين بين پيرزنى سررسيد كه اظهار تشنگى مى كرد. از همان شير او را هم سيراب كردم .
آنگاه رسول خدا به من فرمود: من (در مقام دعا) از خداى عزوجل خواسته ام كه دست تو را مبارك گرداند و خدا نيز چنين كرده است .

قال على (ع ):... فان رسول الله (ص ) امرنى ان امسح يدى على ضرع شاه قد يبس ضرعها، فقلت : يا رسول الله (ص )! بل امسح انت .
فقال : يا على ! فعلك فعلى .
فسمحت عليها يدى فدر على من لبنها، فسقيت رسول الله (ص ) شربه ، ثم اتت عجوزه فشكت الظما فسقيتها. فقال رسول الله (ص ): انى سالت الله عزوجل ان يبارك فى يدك ، ففعل .(102)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

[ چهار شنبه 29 اسفند 1392برچسب:,

] [ ] [ محسن ]

[ ]